۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

مصاحبه با همجنس گرایان ایرانی

اردلان، پزشک جوانی که تنها "کاشکی" زندگی اش، آشکار شدن "حقيقت" شخصيت او و همسانانش برای مردم است، اشتياق عبور از خط قرمز سنتی "مرد بودن" و قدم گذاشتن به دنيای "مرد"های متفاوت را برايم ايجاد کرد؛ مردهای متفاوتی که عوام به سخره و توهين "اواخواهر" و يا "همجنسباز" می نامندشان .
اردلان، پزشک جوانی که تنها "کاشکی" زندگی اش، آشکار شدن "حقيقت" شخصيت او و همسانانش برای مردم است، اشتياق عبور از خط قرمز سنتی "مرد بودن" و قدم گذاشتن به دنيای "مرد"های متفاوت را برايم ايجاد کرد؛ مردهای متفاوتی که عوام به سخره و توهين "اواخواهر" و يا "همجنسباز" می نامندشان . سپيده دم؛ وقت رفتن سپيده دم آخرين جمعه ی پاييزی، صفير تلفن بيدار باش اردلان از خواب بيدارم کرد، به شکوه که "هنوز خوابی ؟" و ادامه داد به خنده که "پاشو خودت رو جمع کن ، همه چی خريدم که اونجا از گشنگی نميری ، ببين ضبطتت رو می خوای بياری بيار، ولی لطفا دوربين نيار. بچه ها می ترسن!" در حالی که هيجان در وجودم وول می خورد پرسيدم : "تصميم گرفتين کجا بريم؟". با حوصله ای سخاوتمندانه، جوابی را که چندين بار در پاسخم گفته بود تکرار کرد: " کوه ". ترس و احتياطی ذاتی که انگار با عرف و فرهنگمان آميخته شده، به سراغم آمد : "اونجا که خيلی تابلوئه!" خاموشم کرد با طنزی آکنده از کنايه: "باز شاه بخشيد، شيخ علی خان نه. پاشو ، اول ميرم دنبال بچه ها، نيم ساعت ديگه اونجام زنيکه! " ساعت به شش نرسيده بود که خودروی پر از سر و صدای اردلان جلوی پايم ترمز زد. پيش از اينکه در را باز کنم پنجره را پايين داد و گفت : "آقا خوشگله سوار ميشين؟" يکی از چهار سرنشين صندلی عقب هم ادامه داد : "وای نه ... نيا تو، بذار حجابمو سرم کنم. خاک به سرم نا محرم ..." بين خنده يا قرمز شدن، خنده را انتخاب کردم و جلوی ماشين نشستم. اردلان (که شخصيتش به خشکی معمولش نيست و گويا نقاب از چهره برداشته) معرفی می کند: "دوست خانوادگی ام علی... ( صدايی از پشت شنيده شد: جوووون ) علی جون، اين خانوم خانوما که سمت راسته ، اسمش نيماست بهش می گم نسرين. اين يکی هم اميده ولی آرزو بيشتر بهش مياد، اين شاسی بلنده اسمش شهياره ولی بهش ميگيم اشرف بلنده، اون ريزه هم که ريش پرفسوری گذاشته مهياره ولی بهش ميگيم مهستی!" دستش را دراز می کند، ريش مهيار را می گيرد و ادامه می دهد : "خاک به سرم، مادر می بينی دوره آخر زمون شده، خانومه ريش داره!" و قاه قاه می خندد و با تکانی شديد ماشين را به سمت دربند به حرکت در می آورد. گرچه آفتاب بالا آمده ولی سايه چنارهای خيابان وليعصر آنقدر هستند که خيابان را همچنان تاريک نگه دارند. به تجريش که نزديک تر می شويم، در ماشين و ذهنم، هر دو ، فضای غريبی است. در حالی که جلال همتی با صدايی بلند می خواند و اردلان پشت فرمان و سرنشينان ديگر در عقب، بی تفاوت به نگاه های کنجکاوانه عابران می رقصند، تلفن مهيار ( مهستی ) زنگ می خورد: "الو ... سلام عشق من! آره ما نزديکيم... بشين تو ماشين. هيزی نکن، کسی رو هم نيگا نکن تا من برسم..." و به خنده ادامه می دهد: "خدا شاهده اگر بشنوم به خانومای ديگه نيگا کردی، با ناخون های لاک زدم چشمتو در ميارم." آرايشگاه سيار اردلان حالی ام می کند که مهيار با زوجش که "دوست پسر" می خواندش صحبت می کند و با حرکت دست می خواهد که گوشم را به دهانش نزديکتر کنم: "بچه ها با زوج هاشون ميان. می دونی ديگه مادر، مردا عقلشون به چشمشونه؛ خانوما می خوان يه کمی به ظاهرشون برسن. يه کمی صاف و صوف تر کنن. مجبورم يه چند لحظه وايستم يه جای خلوت تا مهيار و نيما يه کمی چيز ميز بمالن به صورتشون. شهريار و اميد هم هنوز کرم پودری نشدن مادر! يه موقع اگر چندشت ميشه، می تونی پياده شی قدم بزنی تا زنيکه ها کارهاشون تموم شه!" اردلان در کوچه ای نزديک به کاخ سعدآباد می ايستد. در ماشين می مانم. دوستانش (که در وقت دعوا و بگو مگو "زنيکه" خطابشان می کند) کيف هايشان را گشوده و محتوای را با يکديگر تقسيم می کنند: "زنيکه کرم پودر نمره 10 رو بده !... اوی نسرين پاچه ورماليده سايه تو کجا قايم کردی" در همين حين است که جرات می کنم به جزئيات صورتشان دقت کنم. بين ۱۸ تا ۲۴ سال سن دارند. ابروهايشان را کمی دستکاری کرده اند و همين... آرايششان زياد مشخص نيست، يا شايد من حرفه ای نيستم! فرصتی هم پيدا می کنم تا نقش اردلان را درک کنم. مراقب است همه چيز خوب باشد. مدام وارد بگو مگوی دوستانش (که او را مادر می خوانند) می شود که "دخترا با هم مهربون باشيد". نقش يک "مادر روشنفکر" را خوب بازی می کند. نيم ساعت بعد روبروی يک اتوموبيل گران قيمت در ميدان دربند ايستاده ايم. اردلان با لحن خاص خودش که با وجود دو سال دوستی برايم تازگی دارد توضيح می دهد : "اين ماشينه مال شوهر آرزوئه! اون قد بلنده اميره، شوهر نسرين. مو بور خوش هيکله شوهر منه. شوهر شهريارم اون پسره است که عين دی جی اليگيتوره. مهستی هم مطلقه است فعلا!" همه يکسان نيستيم از ماشين بيرون می آييم و با چهره های جديد آشنا می شوم که هرچند آنها نيز همجنسگرا هستند، اما ظاهر و خلق و خويشان بر خلاف نمود "دخترانه" همراهانم، بر اساس معيارهای سنتی جامعه کاملا "مردانه" تلقی می شود. پس از سلام و چاق سلامتی، کوه پيمايی آغاز می شود و سوال های من نيز! فربد، زوج شهريار ، برايم از گرايش های متفاوت همجنسگرايی می گويد: "اولا از نظر آماری، خيلی از مردها بايسکسوال هستند، يعنی هم گرايش دارن با جنس موافق سکس داشته باشن و هم با جنس مخالف اما گذشته از اين حرفها ممکنه يک همجنسگرا تاپ باشه يعنی فعال، يا ممکنه باتوم باشه يعنی مفعول. ممکنه حد وسط اين دو باشه که بهش می گيم ورستايل. همجنسگرا ممکنه ترانس باشه يعنی مشتاق به تغيير جنسيت، اما الزاما همه همجنسگراها خواهان تغيير جنسيت نيستن." اردلان که به گفته خودش می خواهد يک بار برای هميشه "آب پاکی روی دست من بريزد"، گوی صحبت را از بقيه ربوده است و بی وقفه حرف می زند. او در پاسخ به سوال من در زمينه زندگی زير زمينی شان، می گويد: "ببين تو الان با ما اومدی بيرون! ما طوريمونه ؟ الان من شاخ دارم ؟ نه عزيزم... مشکل اينجاست که مردم براشون مساله همجنسگرايی اشتباه جا افتاده. ما هم مثل همه انسانيم. می خوريم، می خوابيم و کار می کنيم. "شايد از خيلی از آدم های به اصطلاح معمولی (نيما وارد حرفش می شود: ما معمولی هستيم، کسای ديگه غير عادين!) هم موفق تر باشيم. تنها تفاوت ما با مردهای ديگه اينه که در مسايل جنسی يک جور ديگه فکر می کنيم و نگاهمون با اکثريت متفاوته. "پس ما نه مريضيم، نه روانی، نه غير عادی، ما فقط يک اقليت جنسی هستيم. منتها مشکل اينجاست که در فرهنگ ما به طور کلی مسايل جنسی هميشه تو زير زمين و خفا بوده چه برسه به اقليتهای جنسی!" از مدرسه تا اينترنت می پرسم کی و چگونه متوجه گرايش های جنسی متفاوت خود شده ايد، شهريار پاسخ می دهد: "خوب از همون اوايل بلوغ وقتی همه داشتن دختربازی می کردن، من احساس و دلم حمايت های يک مرد رو می خواست." شيطنتش گل می کند و چنين ادامه می دهد : "به هر حال اگه می خوای نترشی بايد از روز اول چشم چشم کنی تا بالاخره شوهر دلخواهتو پيدا کنی ديگه خواهر، منم اولين بار با يک همکلاسی تو دبيرستان يه همچنين احساسی رو داشتم، عاشقش شدم. شب و روز جلوی چشمم بود. .اونم ناخواسته همين حس رو نسبت بهم داشت، همه اش حمايتم می کرد، واسه من جلوی همه وا ميستاد. جريان ادامه داشت تا اينکه عقدمون رو رسما اعلام کرديم. البته اون يه سال بعد رفت کانادا و من تا مدتها بعد حالم گرفته بود ولی خوب خدا پدر و مادر کاشف اينترنت رو بيامرزه که نميذاره ما کپک بزنيم!" اميد که تا آن لحظه ساکت بود، حرفهای شهريار را چنين ادامه می دهد : "چطور پسرا ميرن دنبال دختر بازی، خب ما هم ميريم دنبال پسر بازی! تو خيابون اگه پسر خوش تيپ ببينيم نگاهش می کنيم و ممکنه حتی بهش نخ هم بديم و از اون باحالتر اينکه ممکنه جواب هم بگيريم!" شاخ در می آورم، چنين کاری جرات می خواهد. مهيار که فعلا با کسی رابطه احساسی ندارد ادامه می دهد: "آره مثلا ديروز رفته بودم خريد کنم. يه پسره بود انقدر خوب بود که داشتم از شدت هيجان می مردم. انقدر بر و بر بهش نگاه کردم و زل زدم تا خودش اومد جلو و بهم شماره تلفن داد! ولی بعد فهميدم که به دردم نمی خوره." نگاهم می کند و پيش از "چرا"ی من، پاسخ می دهد: "قرار نيست هر پسری رو که ديديم بچسبيم بهش. اون ظاهرش خوب بود ولی چيزهايی رو پای تلفن خواست که من هيچ وقت انجام نمی دم. اون فقط سکس می خواست ولی من دنبال يک رابطه عاطفی هستم." ترس و تظاهر به نقطه تقريبا خالی در جمعيتی از کوه می رسيم . فرصت می کنند تا کمی با هم خودمانی شوند. می فهمم که بايد به دنبال نخود سياه بروم تا راحت باشند. مهيار هم می آيد. نظرش را در مورد ديد مردم نسبت به "همجنسگرايی" می پرسم، نگاه تلخی می کند و جواب می دهد : "ببين خسته شدم انقدر متلک شنيدم. انقدر بهمون گفتن «اواخواهر»، از همه کلماتی که از اين دسته متنفرم. ما بين خودمون نميگيم فلانی همجنسگراست يا نه، به جاش ميگيم فلانی خوديه ؟ يا فلانی هم با شعوره مثل خودمون؟ هر وقت کسی منو مسخره می کنه ، آرزو می کنم وقتی ازدواج کرد و بچه دار شد خدا بهش يه فرزندی بده که همجنسگرا باشه... همين !" بار ديگر تلفن همراه پرترافيک مهيار زنگ می خورد، مادرش روی خط است: "نه مامان، ناهار رو که خورديم بر می گرديم... نه، توچاليم!"تلفن را که قطع می کند، پيش از سوال من توضيح می دهد: "به من شک کرده اند، همه اش با تلفن کنترلم می کنن، مجبورم دروغ بگم تا مبادا اينجا بيان و ما رو با اين وضع (به صورتش اشاره می کند) ببينن. يکی از مشکلات زندگي ما همينه. بايد چند تا شخصيت داشته باشيم. شخصيت توی خونه و پيش خانواده، شخصيت اداره و شخصيت توی خيابون... خيلی سخته که آدم همه اش نقشش رو عوض کنه." به سمت "قرارگاه" بر می گرديم. بچه ها که حالا مشغول خوردن و خنديدن هستند به استقبال می آيند . اردلان ( گفته بودم که مادری حرفه ای و باتجربه ست!) بساط ناهار را پهن کرده و ديگران را (که به جد يا شوخی "دخترا" صدا می زند) به خوردن دست پختش دعوت می کند و "زنيکه"گويان، من را نيز! فرصتی می شود تا با مهدی، زوج اردلان هم صحبت کنم. از او می خواهم از "ترس"هايش بگويد: "ببين، ما ظاهرمون عاديه، خونواده هامون هم چيزی نمی دونن و اين مشکلترين قسمته قضيه است! چون می دونی يهو اگه هوس کنن برای ما آستين بالا بزنن چه اتفاقی ميفته ؟ من الان نزديکه سی سالمه. هر بار که طعنه پدر و مادر رو می شنوم که چرا ازدواج نمی کنی، وسوسه ميشم که حقايق رو بهشون بگم ولی می دونم اگر بشنون دق می کنن.» پس از ناهار ، به در خواست مهيار که تلفن های مکرر والدينش، لذت با دوستان بودن را از او سلب کرده ، به سمت اتوموبيل ها به راه افتاديم. در مسير بازگشت، بار ديگر توقف داشتيم. اما اينبار اردلان با بطری های پلاستيکی آب و دستمال کاغذی های مخصوص پاک کردن آرايش، "دخترانش" را برای بازگشت به آن سوی خط قرمزهای فرهنگی آماده می کند و با لحنی دو پهلو به اين سوال من که "شما خودتان را مرد می دانيد يا زن" چنين پاسخ می دهد : "ما مرديم ولی بر ميگرديم!"

هیچ نظری موجود نیست: